خلاصه داستان: دختر جوانی (مری آپیک) با مادرش (آپیک یوسفیان) در انتهای کوچه ی بن بستی زندگی می کند. روزی دختر از پشت پنجره متوجه ی مردی (پرویز بهادر) می شود که در ابتدای کوچه با چتر زیر باران ایستاده و به پنجره ی اتاق او چشم دوخته است. با تکرار این وضع دختر به حضور مرد عادت می کند و پس از آشنایی با مرد به او علاقمند می شود. روزی برادر دختر (بهمن زرین پور) که دائم در سفر است به خانه می آید و لحظه ای بعد مرد ناشناس هم وارد خانه می شود و می گوید که مأمور جلب برادر دختر است.
خلاصه داستان: سه دوست دوران کودکی، حالا در جوانی نیز با هم هستند. یکی شیفته دختر کارگری چون خودش میشود. دیگری در دام زنی شیاد اسیر است و سومی دلباخته موسیقی شده و در این رشته فعالیت میکند. دوست دوم به وسیله زن مورد علاقهاش، گرفتار تبهکاران شده و به هرز میرود. دو دوست دیگر که متوجه این امر شده اند، با یک سلسله عملیات با یاری پلیس، دوست خود را نجات داده و او را در مسیر زندگی طبیعیاش قرار میدهند.